گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد چهارم
.وقايع قبل از اسلام‌




جلد چهارم‌

سخن درباره ولادت مسيح عليه السّلام و پيامبري او، تا پايان كار او

اشاره

مسيح در روزگار ملوك الطوائف زاده شد.
زرتشتيان گفته‌اند:
ولادت او شصت و پنج سال پس از چيرگي اسكندر بر سرزمين بابل، و پس از گذشت پنجاه و يك سال از فرمانروايي اشكانيان روي داد.
مسيحيان گفته‌اند:
ولادت او شصت و پنج سال پس از چيرگي اسكندر بر اسكندر بر سرزمين بابل اتفاق افتاده است. و بر آنند كه يحيي شش ماه پيش از مسيح زاده شده و حضرت مريم عليها السلام به گفته‌اي در سيزده سالگي، به گفته‌اي در پانزده سالگي و به گفته‌اي در بيست سالگي عيسي را حامله شده است.
حضرت عيسي عليه السّلام تا هنگامي كه بر آسمان رفت
ص: 4
سي و دو سال و چند روز زندگي كرد و مريم تا شش سال ديگر پس از او زنده بود. بنا بر اين حضرت مريم، بر رويهم پنجاه و يك سال بزيست.
يحيي نيز پيش از آن كه مسيح بر آسمان رود، كشته شد. مسيح داراي نبوت و رسالت گرديد و مدت سي سال عمر كرد.
پيش از اين درباره مريم كه در كنيسه خدمت مي‌كرد سخن گفتيم.
او و پسر عمويش، يوسف بن يعقوب بن ماثان نجار به خدمت كنيسه دلبستگي داشتند.
يوسف مردي بود حكيم و نجار كه به دست خود كار مي‌كرد و از در آمد خويش تنگدستان را ياري مي‌داد.
مسيحيان گفته‌اند:
مريم با يوسف، پسر عم خويش، زناشوئي كرد. چيزي كه هست با او نزديك نشد مگر پس از بر آسمان رفتن حضرت مسيح عليه السلام.
خدا حقيقت را بهتر مي‌داند.
مريم و يوسف، پسر عمش، هر گاه كه آبشان به پايان مي‌رسيد، كوزه خود را بر مي‌داشتند و به غاري كه در آن آب بود مي‌رفتند و كوزه را از آب پر مي‌كردند و به كنيسه باز مي‌گشتند.
در آن روز كه جبرائيل حضرت مريم عليها السّلام را ديد، آب آشاميدني مريم تمام شده بود. از اين رو، مريم به يوسف گفت:
«با من بيا تا آب برداريم.» يوسف پاسخ داد.
ص: 5
«امروز من آب دارم و تا فردا مرا بس است.» مريم كه اين شنيد كوزه خويش را برداشت و تنها به راه افتاد تا به درون غار رفت.
در آن جا جبرائيل را ديد كه خدا او را به گونه آدميزادي نيك اندام در آورده بود.
«قالَتْ: إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا» [ (1)] (مريم گفت:
«من از تو، اگر پرهيزگار و خدا ترس هستي، به خداي مهربان پناه مي‌برم.») تقي به معني پرهيزگار و خدا ترس است و گفته شده است كه اين «تقي» نام مردي بود همانند مردي كه جبرائيل به صورت وي در آمده بود و مريم پنداشت كه او همان مرد است. [ (2)] «قالَ: إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيًّا. قالَتْ: أَنَّي يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَ لَمْ أَكُ بَغِيًّا! قالَ كَذلِكِ قالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَ رَحْمَةً مِنَّا وَ كانَ أَمْراً مَقْضِيًّا» [ (3)]
______________________________
[ (1)]- سوره مريم- آيه 18
[ (2)]- گفتند: «تقي نام مردي بود در آن روزگار از جمله مصلحان.» و مريم گفت: «اگر تو طريق آن مرد داري، من از تو پناه به خداي مي‌برم.» و گفتند: «تقي نام، در آن روزگار مفسدي بود كه به بناهاي مردم فرو شدي دنبال زنان! او را، بر عكس، «تقي» خواندند! از اين رو مريم گفت: «اگر تو آن مردي، از تو به خدا پناه مي‌برم.» تفسير ابو الفتوح رازي
[ (3)]- سوره مريم- آيه‌هاي 19 تا 21
ص: 6
(جبرائيل به حضرت مريم گفت:
«جز اين نيست كه من فرستاده پروردگار توام تا تو را كودكي پاكيزه ببخشم.» مريم گفت:
«چگونه من پسري خواهم آورد در حاليكه مردي به من دست نزده است و گمراه و بدكار نيز نبوده‌ام!» جبرائيل گفت:
«پروردگار تو چنين فرموده و اين براي من آسان است.
اين كاري است كه مقدر شده و براي مردم نشانه رحمتي از سوي ماست.») مريم كه اين شنيد، به خواست خداوند تن در داد. در اين هنگام جبرائيل در گريبان پيراهن او دميد و رفت.
بدين گونه مريم، حضرت عيسي مسيح عليه السّلام را آبستن شد. و كوزه خود را از آب پر كرد و برگشت.
در آن روزگار مردم هيچ كس را از مريم و پسر عمش، يوسف نجار، خداپرست‌تر نمي‌دانستند.
يوسف هميشه با مريم بود و نخستين كسي بود كه از آبستني مريم نگران شد.
او هنگامي كه به آبستني وي پي برد نمي‌دانست كه اين چگونه روي داده و زادن چنان فرزندي چه پيش خواهد آورد.
مي‌خواست او را به بدكاري متهم كند ولي به ياد مي‌آورد كه او زني پاكدامن است و هرگز حتي ساعتي نيز از او دور نبوده است.
مي‌خواست او را پاكدامن بشمارد ولي به ياد كودكي مي‌افتاد كه در رحم داشت و بد گمان مي‌شد.
ص: 7
از اين كشمكش سرانجام عرصه بر او تنگ گرديد و بر آن شد كه با مريم در اين باره گفت و گو كند.
نخستين سخني كه به وي گفت، اين بود:
«درباره تو فكري به ذهن من رسيده كه هر چه مي‌كوشم تا آن را از ميان ببرم و بپوشانم، باز هم به ذهنم چيره مي‌شود.» مريم گفت:
«آن را درست و راست بيان كن.» يوسف گفت:
«بگو ببينم. آيا هيچ گياهي بي اين كه دانه‌اي پاشيده شده باشد، مي‌رويد؟» جواب داد:
«آري.» پرسيد:
«آيا هيچ درختي بي اين كه باراني بر آن خورده باشد، سبز مي‌شود؟» پاسخ داد:
«آري.» يوسف گفت:
«پس از اين قرار، زني هم ممكن است بچه‌اي بياورد بي- اين كه مردي در كار باشد؟» مريم جواب داد:
«آري. نمي‌داني كه خداوند در روز آفرينش روئيدني‌ها، گل و گياه را بي‌دانه روياند؟ نمي‌داني كه خداوند درخت را بي- باران آفريد و پس از آن كه باران و درخت، هر يك را به تنهائي
ص: 8
آفريد، با همين توانائي، باران را مايه زندگاني درخت قرار داد؟» يوسف گفت:
«من چنين نمي‌گويم. ولي مي‌گويم خداوند هر كاري را كه بخواهد مي‌تواند بكند و تنها مي‌گويد: بشو، و مي‌شود.» مريم گفت:
«نمي‌داني كه خداوند آدم و حوا را هنگامي آفريد كه نه مرد ديگري وجود داشت نه زن ديگري؟» يوسف جواب داد:
«آري. مي‌دانم.» او پس از شنيدن سخنان مريم به فكرش رسيد كه آنچه مريم از او پوشيده مي‌دارد و به زبان نمي‌آورد، از خواسته‌هاي خداوند است و او را نسزد كه درين باره از مريم، ديگر پرسشي بكند.
و نيز گفته شده است:
مريم، هنگامي كه دچار حيض شد، از اتاق خود به سوي اتاق‌هاي ديگري رفت و پشت آن ديوارها پنهان شد تا وقتي كه پاك گردد.
همينكه پاك شد، مردي را نزديك خود ديد كه از آن آيه‌ها ياد كرد.
هنگامي كه مريم آبستن شد، خاله او، كه همسر زكرياء بود، شبي به ديدار وي آمد و همينكه مريم در را گشود پيش وي نشست و با هم به گفت و گو پرداختند.
همسر زكرياء گفت:
«من آبستنم.» مريم بدو گفت:
ص: 9
«من هم آبستنم.» همسر زكرياء گفت:
«پس به همين جهة بوده كه من حس كردم آنچه در رحم من است به آنچه در رحم تست سجده مي‌كند.» چيزي نگذشت كه همسر زكرياء يحيي را آورد.
درباره مدت بارداري مريم اختلاف است. برخي گفته‌اند:
«اين مدت، نه ماه بوده.» و اين گفته مسيحيان است.
برخي گفته‌اند: «مدت بارداري او هشت ماه بوده» و اين نشانه ديگري از برگزيدگي و پيامبري حضرت مسيح عليه السلام است زيرا جز او هيچ نوزاد ديگري كه هشت ماهه به جهان آمده باشد زنده نمانده است.
برخي اين مدت را شش ماه و برخي سه ساعت و برخي يك ساعت دانسته‌اند. و اين بظاهر قرآن همانندتر است زيرا خداي بزرگ مي‌فرمايد:
فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكاناً قَصِيًّا. [ (1)] (مريم همينكه بدو باردار شد، او را- از بيم سرزنش مردم- به جايگاهي دور برد.) مريم، پس از احساس آبستني، به سوي محراب شرقي روانه شد و به دورترين نقطه آن جا رفت.
فَأَجاءَهَا الْمَخاضُ إِلي جِذْعِ النَّخْلَةِ. قالَتْ: يا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هذا وَ كُنْتُ نَسْياً مَنْسِيًّا. [ (2)] (درد زايمان او را به سوي تنه درخت خرمائي كشاند. و
______________________________
[ (1)]- سوره مريم- آيه 22.
[ (2)]- سوره مريم- آيه 24
ص: 10
- هنگامي كه مي‌خواست بزايد، از شرم مردم- گفت:
«اي كاش پيش از اين مرده و از ياد رفته و فراموش شده بودم.») يعني: چنان ياد من و نشانه من فراموش مي‌شد كه ديگر هيچ كس نه به فكر من مي‌افتاد نه مرا در نظر مي‌آورد.
مريم مي‌گفت:
«در هنگام بار داري هر گاه كه خلوت مي‌كردم، من و عيسي با هم سخن مي‌گفتيم. و هر گاه كسي در پيش ما بود، من صداي عيسي را از درون رحم خود مي‌شنيدم كه خدا را نيايش مي‌كرد.» فَناداها مِنْ تَحْتِها أَلَّا تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا [ (1)] (هنگامي كه مريم نزديك تنه درخت خرما دچار درد زايمان شد- جبرائيل از زير- يعني از پاي آن كوه- ندا در داد و گفت:
«اندوهگين مباش، كه پروردگار تو، جويبار كوچكي در زير پايت قرار داده است.») مؤلف گويد:
در آيه بالا هر كس كه «من تحتها» را به كسر ميم بخواند منادي را جبرائيل قرار داده و هر گاه به فتح ميم خوانده شود منادي حضرت عيسي (ع) است كه خدا او را در رحم مادر به زبان آورده است.
وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا. [ (2)] (منادي به مريم گفت:
______________________________
[ (1)]- سوره مريم- آيه 24
[ (2)]- سوره مرمي- آيه 25
ص: 11
«اين تنه درخت خرما را به سوي خويش بجنبان تا بر تو خرماي تازه فرو افكند.») گفته‌اند:
آن تنه درخت، بريده شده بود و هنگامي كه مريم آن را تكان داد، در دم به درخت خرماي سر سبزي بدل شد.
همچنين گفته‌اند:
«آن تنه، بريده شده بود و مريم، هنگامي كه درد زايمان بدو فشار آورد، آن را چسبيد و به كمك گرفت. ناگهان تنه، راست ايستاد و سبز شد و خرما داد.
در اين هنگام بود كه به مريم گفته شد:
«تنه درخت را تكان بده تا بر تو خرما بيفشاند.» مريم نيز چنين كرد و خرما از آن فرو ريخت.
فَكُلِي وَ اشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً، فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشَرِ! أَحَداً فَقُولِي: إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ أُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنْسِيًّا [ (1)] منادي سپس به مريم گفت:
«پس بخور و بياشام و چشم خود روشن مي‌دار و اگر آدميزاده‌اي را ديدي بدو بگو: من با خداي مهربان روزه‌اي را نذر كرده‌ام. از اين رو، امروز با هيچ كس سخن نخواهم گفت.» در آن روزگار هر كس كه روزه مي‌گرفت تا شامگاه با هيچ كس گفت و گو نمي‌كرد.
همينكه مريم عيسي را زاد، ابليس به نزد فرزندان اسرائيل رفت و ايشان را خبر داد كه مريم بچه‌دار شده است.
فرزندان اسرائيل كه اين خبر شنيدند پيش مريم رفتند و
______________________________
[ (1)]- سوره مريم- آيه 26
.
ص: 12
او را با سختگيري و سرزنش به سوي خود خواندند.
فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ [ (1)] (مريم نوزاد خود را بر گرفت و به نزد قوم خود برد.) در اين باره، همچنين گفته شده است:
يوسف نجار مريم را چهل روز در غاري رها كرد. بعد او را پيش خويشاوندانش برد.
قالُوا: يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا. يا أُخْتَ هارُونَ ما كانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَ ما كانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا. [ (2)] (آنان همينكه مريم را ديدند، بدو گفتند:
«اي مريم، براستي كه كار زشتي كرده‌اي. اي خواهر هارون، تو نه پدرت مرد بدي بود نه مادرت زن گمراهي.») پس تو را چه شده است؟
چنين گفته‌اند كه مريم از نسل هارون برادر موسي بود.
ولي من مي‌گويم او از نسل هارون نبود و تنها از گروه يهوذا بن يعقوب، از نسل سليمان بن داود بود و آنان را فقط جزو نيكان مي‌شمردند. و هارون از فرزندان لاوي بن يعقوب بود.
مريم در برابر نكوهش سرزنش كنندگان، آنچه را كه خدا به وي فرمان داده بود به آنان گفت. و هنگامي كه از او توضيح خواستند به نوزاد خود اشاره كرد تا از آن طفل بپرسند.
از اين سخن به خشم آمدند و گفتند:
«اين زن ما را ريشخند مي‌كند. و مسخرگي او بدتر از زناكاري اوست!»
______________________________
[ (1)]- سوره مريم- آيه 27
[ (2)]- سوره مريم- آيه‌هاي 27 و 28
ص: 13
قالُوا: كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا؟ [ (1)] گفتند:
«چگونه سخن گوئيم با كودكي كه در اين گهواره است؟» قالَ: إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا وَ جَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما كُنْتُ وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا [ (2)] (عيسي به زبان آمد و گفت:
«بي‌گمان من بنده خدا هستم. او مرا كتاب داد و پيامبري بخشيد. مرا در هر كجا كه باشم مبارك و فرخنده ساخت و توصيه فرمود كه تا زنده هستم از نماز و زكوة غافل نشوم.») اين نخستين سخني است كه او درباره بندگي و خداپرستي خويش گفت تا رساترين دليل باشد در مخالفت با عقيده كساني كه معتقدند او خداست.
كسان مريم سنگ برداشته بودند تا او را سنگسار كنند و هنگامي كه پسرش به زبان آمد و سخن گفت، او را رها كردند.
عيسي از آن پس ديگر سخن نگفت تا وقتي كه بزرگ شد و به سني رسيد كه كودكان ديگر زبان مي‌گشايند و سخن مي‌گويند.
فرزندان اسرائيل گفتند:
«مريم را هيچ كس آبستن نكرده جز زكرياء، زيرا او كسي بود كه به اتاق وي سر مي‌زد و آن جا رفت و آمد مي‌كرد.» در پي اين تهمت، به جست و جوي زكرياء پرداختند تا او را بگيرند و بكشند.
زكرياء از چنگشان گريخت ولي او را يافتند و كشتند.
______________________________
[ (1)]- سوره مريم- آيه 29
[ (2-)] سوره مريم- آيه‌هاي 30 و 31.
ص: 14
درباره سبب كشتن زكرياء جز اين هم گفته‌اند، كه پيش از اين ذكرش گذشت.
و نيز گفته شده است:
هنگامي كه زايمان مريم نزديك شد، خداوند بدو وحي فرستاد كه:
«از سرزمين قوم خود بيرون برو زيرا ايشان بر تو دست خواهند يافت و به نكوهش تو خواهند پرداخت و تو و فرزندت را خواهند كشت.» از اين رو، يوسف نجار مريم را به سوي مصر برد و هنگامي كه اين دو تن به حدود مصر رسيدند، مريم دچار درد زايمان شد.
پس از زايمان اندوهگين بود كه بدو گفته شد: لا تحزني تا آخر آيه، چنان كه پيش از اين آمد.
از شاخه‌هاي نخل، بر او خرما فرو مي‌ريخت، با اينكه فصل زمستان بود.
هنگامي كه عيسي زاده شد سرهاي بت‌ها شكست، از اين رو، شياطين هراسان شدند و پيش ابليس رفتند و ابليس همينكه آن گروه را ديد، سبب اجتماعشان را پرسيدند.
آنان از آنچه پيش آمده بود، او را خبر دار كردند.
ابليس گفت:
«بي‌گمان واقعه بزرگي در روي زمين اتفاق افتاده است.» اين را گفت و پرواز كرد و از چشم آنان دور گرديد تا به جائي رسيد كه عيسي زاده شده بود.
نگاهي كرد و ديد فرشتگان پيرامون او گرد آمده‌اند.
دانست كه آن پيشامد بزرگ بستگي بدو دارد.
خواست به عيسي نزديك شود ولي فرشتگان از نزديك
ص: 15
شدن او جلوگيري كردند.
از اين رو پيش ياران خود بازگشت و آنان را از اين رويداد آگاه ساخت و گفت:
«هيچ زني نمي‌زايد مگر اين كه من هنگام زايمان او حضور دارم و اميدوارم كساني كه به وسيله آن نوزاد گمراه مي‌شوند بيش از كساني باشند كه به راه راست در مي‌آيند.» مريم، نوزاد خود عيسي را به سرزمين مصر برد و دوازده سال در آن جا ماند و او را از مردم پنهان كرد.
تا چندي گهواره عيسي را به دوش خود بسته بود و- خوشه‌چيني مي‌كرد.
من مي‌گويم:
«گفته نخستين درباره زاده شدن عيسي در سرزمين قوم خود كه در قرآن آمده، درست‌تر است و با فرموده خداي بزرگ تناسب بيش‌تري دارد كه مي‌فرمايد: فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ. يا اينكه: كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا؟ چنان كه پيش از اين درباره اين آيات سخن گفته شد.
و نيز گفته شده است:
مريم حضرت مسيح را، پس از اين كه زاده شد، همراه يوسف نجار به مصر، در روستائي برد كه خداي بزرگ از آن ياد كرده است.
برخي پناهگاه او را روستائي در دمشق و برخي بيت المقدس دانسته و برخي نيز جز اين گفته‌اند.
سبب اين كار او نيز بيم و هراس وي از پادشاه بني اسرائيل بود كه يكي از روميان به شمار مي‌رفت و هيرودس نام داشت.
يهوديان هيرودس را گمراه كرده و به كشتن حضرت
ص: 16
مسيح واداشته بودند. از اين رو مريم و يوسف نجار و عيسي به سوي مصر روانه شدند و دوازده سال در آن جا ماندند تا آن پادشاه در گذشت.
آنگاه به شام باز گشتند.
همچنين گفته شده است:
هيرودس نخواست كه عيسي را بكشد و حتي نامش را هم نشنيد مگر پس از بر آسمان رفتن او. و يهوديان، تنها براي او نگران بودند. خدا حقيقت را بهتر مي‌داند.
ص: 17

سخن درباره پيامبري مسيح و برخي از معجزات او

مريم، هنگامي كه در مصر به سر مي‌برد، مهمان دهقاني شد كه خانه‌اش پناهگاه بينوايان و تنگدستان و ناتوانان بود.
از اين خانه پولي دزديده شد ولي صاحبخانه به ناتواناني كه در آن جا بودند بد گمان نشد.
مريم اندوهگين گرديد- زيرا پي برد كه صاحبخانه درباره او و پسرش بد گمان شده است.
عيسي كه اندوه مادر خود را دريافت، بدو گفت:
«آيا مي‌خواهي كه من صاحبخانه را به سوي پول گمشده‌اش رهبري كنم؟» جواب داد:
«آري.» عيسي گفت:
«اين پول را آن مرد نابينا و آن مرد زمينگير و فلج، دو نفري به مشاركت همديگر دزديده‌اند. بدين گونه كه نابينا فلج را به دوش گرفته و فلج كه چشمش مي‌بيند به كمك كور كه پا دارد،
ص: 18
خود را به سر پول صاحبخانه رسانده و آن را ربوده است.» در پي اين سخن، به نابينا گفته شد كه مرد زمينگير را بر دوش گيرد و حمل كند. نابينا از اين كار اظهار عجز كرد.
درين هنگام مسيح بدو گفت:
«پس چطور ديشب كه دو نفري آن پول را برداشتيد، مي‌توانستي او را حمل كني؟» در برابر اين پرسش، آن دو تن ناچار به دزدي خود اعتراف كردند و پول را بر گرداندند.
يك بار همان دهقان مهماني داشت و شرابش تمام شده بود.
از اين رو، دچار نگراني گرديد.
عيسي كه نگراني او را ديد داخل شرابخانه دهقان شد و در آن جا دو رديف كوزه ديد كه همه تهي از شراب بودند.
در حاليكه از جلوي كوزه‌ها مي‌گذشت، دست خود را به دهنه كوزه‌ها كشيد و تمام كوزه‌ها پر از شراب شد. او در اين هنگام دوازده سال داشت.
در مكتب با كودكان راجع به كارهائي كه خويشاوندانشان مي‌كردند و خوراك‌هائي كه مي‌خوردند سخن مي‌گفت و درباره خوبي و بدي اعمالشان داوري مي‌كرد.
وهب بن منبه گفته است:
عيسي سر گرم بازي با كودكان بود كه پسري به كودكي پريد و چنان سخت بدو لگد زد كه او را كشت.
آنگاه جسد خونين او را پيش پاي مسيح انداخت و او را خون آلود ساخت.
عيسي به تهمت قتل گرفتار شد و او را پيش فرماندار آن شهر بردند و گفتند:
ص: 19
«او كودكي را كشته است.» فرماندار از او درين باره پرسش كرد.
عيسي جواب داد:
«من او را نكشته‌ام.» مي‌خواستند بر او سخت بگيرند و كيفر دهند ولي عيسي گفت:
«كودكي را كه كشته شده پيش من بياوريد تا از او بپرسم كه چه كسي او را كشته است!» همه از اين سخن در شگفت شدند و جسد كودكي را كه كشته شده بود پيش او آوردند.
عيسي به درگاه خداوند دعا كرد و او را زنده ساخت.
آنگاه از او پرسيد:
«چه كسي تو را كشت؟» در پاسخ گفت: «فلان كس» يعني همان كسي كه او را كشته بود.
فرزندان اسرائيل از آن كشته پرسيدند:
«اين كيست؟» جواب داد:
«اين عيسي بن مريم است.» و بعد، در همان ساعت، بار ديگر جان سپرد.
عطاء گفته است:
مريم فرزند خود، عيسي، را به رنگرزي سپرد تا در نزد وي كار آموزي كند.
رنگرز مقداري جامه را پهلوي هم چيده بود و مي‌خواست براي انجام كاري بيرون رود.
ص: 20
از اين رو به مسيح گفت: «من روي هر يك از اين جامه‌ها نخي گذاشته‌ام به رنگي كه جامه بايد بدان رنگ شود. تو هر جامه را به رنگ همان نخي كه رويش گذاشته شده رنگ كن تا من كارم را انجام دهم و برگردم.» پس از رفتن او مسيح همه جامه‌ها را برداشت و در يك خمره ريخت.
چيزي نگذشت كه رنگرز برگشت و از او درباره جامه‌ها پرسش كرد.
مسيح پاسخ داد:
«همه را رنگ كردم.» پرسيد:
«آنها كجا هستند؟» جواب داد:
«در اين خمره!» پرسيد:
«همه را در يك خمره ريختي؟» گفت:
«آري.» گفت:
«تو ضرر بزرگي به صاحبان آنها زده‌اي» و بر عيسي خشم گرفت.
ولي مسيح گفت:
«عجله نكن و برو نگاهي به داخل خمره بينداز.» رنگرز برخاست و سر خمره رفت و ديد هر جامه‌اي كه از آن بيرون مي‌كشد به همان گونه رنگ شده كه صاحبش سفارش داده
ص: 21
است.
دچار شگفتي شد و دانست كه چنين نيروئي از سوي خداي بزرگ است.
عيسي و مادرش، هنگامي كه به شام بازگشتند در قريه‌اي فرود آمدند كه ناصره خوانده مي‌شد و نام نصاري از اسم آن قريه گرفته شده است.
عيسي در آن جا ماند تا به سي سالگي رسيد. درين هنگام بود كه خداوند بدو وحي فرستاد تا در ميان مردم برود و آنان را به پرستش خداي بزرگ فراخواند و دردمندان و بيماران و كوران مادرزاد و مبتلايان برص و مريضان ديگر را درمان كند و بهبود بخشد.
عيسي آنچه را كه خداوند فرموده بود به كار بست. از اين رو، مردم دوستدار وي شدند و پيروانش فزوني يافتند و آوازه او بلند گرديد.
روزي يكي از پادشاهان گروهي از مردم را مهمان كرده بود. عيسي نيز در اين مهماني دعوت داشت. يك بشقاب غذا را در پيش كشيد و سر گرم خوردن شد.
هر چه از آن مي‌خورد، هيچ از آن كم نمي‌شد.
پادشاه كه چنين ديد، از او پرسيد:
«تو كه هستي؟» پاسخ داد:
«من عيسي بن مريم هستم.» پادشاه در دم از تخت خود فرود آمد و با گروهي از ياران خويش پيرو عيسي شد. اينان حواريان بودند.
و نيز گفته شده است:
ص: 22
حواريان عبارت بودند از همان رنگرزي، كه ذكرش گذشت، و يارانش.
همچنين گفته شده است:
حواريان ماهيگيران بودند.
برخي حواريان را گازران و برخي ملاحان دانسته‌اند.
خداوند حقيقت را بهتر مي‌داند.
حواريان دوازده مرد بودند و هر گاه كه گرسنه يا تشنه مي‌شدند، مي‌گفتند:
«اي روح اللّه، ما گرسنه و تشنه هستيم.» عيسي نيز دست خود را بر زمين مي‌كوفت و در دم براي هر يك از حواريان دو گرده نان با نوشيدني بيرون مي‌آمد.
روزي بدو گفتند:
«برتر از ما كيست كه هر گاه بخواهيم، تو براي ما خوردني و نوشيدني فراهم مي‌كني!» عيسي گفت:
«برتر از شما كسي است كه از دسترنج خود نان مي‌خورد.» حواريان به شنيدن اين سخن بر آن شدند كه در پي كاري روند. و به جامه شوئي پرداختند تا از دستمزد آن زندگي كنند.
هنگامي كه خداوند او را به پيامبري فرستاد، از جمله معجزاتي كه آشكار كرد اين بود كه پرنده‌اي از گل ساخت و نفس خود را در آن دميد و اين پرنده به اجازه خداوند جان گرفت و پرواز كرد.
گفته شده است كه اين خفاش بود.
در زمان حضرت عيسي عليه السّلام دانش پزشكي رواج داشت و پزشكان دانشمندي يافت مي‌شدند. عيسي در برابر آنها كور مادر زاد
ص: 23
و كساني را كه به برص مبتلي بودند شفا مي‌داد و مردگان را زنده مي‌كرد و كارهائي از او سر مي‌زد كه پزشكان از انجامش عاجز بودند.
از كساني كه عيسي زنده كرد عازر بود. او از دوستان عيسي به شمار مي‌رفت. هنگامي كه بيمار شد خواهرش براي عيسي پيام فرستاد كه عازر بيمار است و قريبا مي‌ميرد.
عيسي از عازر دور بود و سه روز طول مي‌كشيد تا خود را بدو برساند. از اين رو، وقتي به خانه او رسيد خبر دار شد كه او سه روز پيش در گذشته است.
اين بود كه بر سر آرامگاه وي رفت و درباره او دعا كرد و او زنده شد و زندگي از سر گرفت و همچنان بزيست تا داراي فرزندي شد.
عيسي، همچنين، زني را زنده كرد و او نيز چندي ماند تا فرزندي آورد.
سام بن نوح را نيز عيسي زنده كرد. زيرا روزي با حواريان بود و از طوفان نوح و كشتي او سخن مي‌گفت:
آنان گفتند:
«اي كاش كسي را براي ما زنده مي‌كردي كه درين باره گواهي دهد!» عيسي بر سر تپه‌اي رفت و گفت:
«اين گور سام بن نوح است.» بعد به درگاه خداوند دعا كرد و سام زنده شد و گفت:
«آيا روز رستاخيز فرا رسيده است؟» عيسي گفت:
«نه. ولي من از خدا در خواست كردم كه تو را زنده كند.
ص: 24
و تو را زنده كرد.» درين هنگام حواريان راجع به طوفان نوح از و پرسيدند و او هم پاسخ داد و سپس دوباره افتاد و جان سپرد.
عيسي، همچنين عزير پيغمبر را زنده كرد چون فرزندان اسرائيل بدو گفتند:
«عزير را براي ما زنده كن، وگرنه تو را آتش مي‌زنيم.» عيسي نيز دعا كرد و عزير زنده شد.
فرزندان اسرائيل كه چنين ديدند از عزيز پرسيدند.
«درباره اين مرد چه گواهي مي‌دهي؟» پاسخ داد:
«گواهي مي‌دهم كه او بنده خدا و پيامبر خداست.» عيسي يحيي بن زكرياء را نيز زنده كرد.
او، همچنين، بر آب راه مي‌رفت.
ص: 25
سخن درباره فرود آمدن مائده
از معجزه‌هاي بزرگ حضرت عيسي عليه السلام، يكي هم فرود آمدن مائده يعني: سفره خوراكي، بود.
سبب آن اين بود كه حواريان گفتند:
يا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ، هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ؟ [ (1)] (اي عيسي بن مريم، آيا پروردگار تو مي‌تواند از آسمان براي ما خوان طعام فرستد؟) عيسي نيز دست دعا به درگاه خدا بلند كرد و گفت:
اللَّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ تَكُونُ لَنا عِيداً لِأَوَّلِنا وَ آخِرِنا. [ (2)] (بار خدايا، براي ما از آسمان مائده‌اي فرست تا اين روز براي ما و كساني كه پس از ما آيند، عيد فرخنده‌اي باشد!»
______________________________
[ (1)]- سوره مائده- آيه 112.
[ (2-)] سوره مائده- آيه 114
ص: 26
خداوند نيز مائده براي آنان فرستاد كه عبارت از نان و گوشت بود و هر چه از آن مي‌خوردند پايان نمي‌يافت.
عيسي به آنان گفت:
«اين خوان طعام، تا هنگامي كه از آن چيزي ذخيره نكنيد، همچنان بر جاي خواهد ماند.» ولي روزي نمي‌گذشت كه از آن مقداري ذخيره نكرده باشند.
و نيز گفته شده است:
فرشتگان آمدند و سفره‌اي را كه در آن هفت گرده نان و هفت ماهي بود آوردند و در نزد ايشان نهادند از اين سفره، نخستين نفر خورد همچنانكه آخرين نفر خورده بود.
همچنين گفته شده است:
«در آن خوان ميوه‌هاي بهشت بود.» و نيز گفته‌اند:
«همه گونه خوردني در آن يافت مي‌شد جز گوشت.» همچنين گفته‌اند:
در آن، يك ماهي بود كه مزه همه خوردني‌ها را داشت.
آنان كه پنج هزار تن بودند، همه از اين سفره خوردند و طعام نه تنها تمام نشد بلكه فزوني يافت به اندازه‌اي كه تا زانوي آنان مي‌رسيد.
از اين رو گفتند:
«گواهي مي‌دهيم كه تو پيامبر خدا هستي.» آنگاه پراكنده شدند و اين رويداد را با همه باز گفتند.
كساني كه چنان سفره‌اي را نديده بودند، باور نكردند و
ص: 27
گفتند:
«عيسي شما را چشم بندي كرده است.» به شنيدن اين سخن برخي فريب خوردند و از خداپرستي برگشتند. اين بود كه مسخ شدند و به گونه خوك در آمدند.
مسخ‌شدگان- كه در ميانشان نه زن بود و نه بچه- تا سه روز زيستند و بعد نابود شدند و چون زني در ميانشان نبود امكان توالد و تناسل نيز نداشتند.
و نيز گفته شده است:
اين مائده، خواني سرخ رنگ بود كه پرده ابري در زير و پرده ابري در روي آن قرار داشت.
هنگامي كه اين خوان از آسمان فرود مي‌آمد ايشان بدان مي‌نگريستند تا وقتي كه در نزدشان افتاد.
عيسي كه چنين ديد، گريست و گفت:
«پروردگارا، مرا در شمار سپاسگزاران در آورد. بار خدا، اين خوان را مايه رحمت ساز نه پايه شكنجه و كيفر!» يهوديان كه اين خوان را مي‌نگريستند، چيزي مي‌ديدند كه همانندش را هرگز نديده و بوئي خوش‌تر از بوي آن خوردني‌ها نشنيده بودند.
شمعون از حضرت عيسي عليه السّلام پرسيد:
«اي روح اللّه، اين از خوردني‌هاي جهان است يا از خوردني‌هاي بهشت؟» عيسي پاسخ داد:
«اين خوردني‌ها نه از اين جهان است و نه از آن جهان.
بلكه چيزهائي است كه خداوند، با توانائي بي‌همانند خويش، آفريده است.»
ص: 28
آنگاه به ايشان گفت:
«بخوريد از چيزي كه در خواست كرده بوديد.» آنان گفتند:
«نخست تو بخور، اي روح اللّه» عيسي گفت:
«پناه بر خدا! حاشا كه من از آن بخورم.» او نخورد و ديگران هم نخوردند.
عيسي سپس بيماران و تنگدستان و دردمندان را فراخواند كه هزار و سيصد تن بودند كه همه خوردند و سير شدند و از آن خوان هيچ كم نشد.
از خوردن آن غذاها همه بيماران بهبود يافتند و همه نيازمندان بي‌نياز شدند.
آنگاه اين خوان بر آسمان رفت و همه بالا رفتن آن را مي‌نگريستند تا از ديده پنهان شد.
در اين هنگام حواريان كه از آن نخورده بودند پشيمان شدند.
و نيز گفته شده است:
اين خوان تا چهل روز- يك روز در ميان از آسمان فرود آمد.
خداوند به حضرت عيسي عليه السّلام فرمود كه تنها تنگدستان را بر اين خوان فراخواند نه توانگران را.
عيسي نيز چنين كرد.
توانگران كه چنين ديدند بر آشفتند و فرود آمدن آن خوان را باور نداشتند و در آن شك كردند و ديگران را نيز به شك انداختند.
ص: 29
از اين رو، خداوند به عيسي وحي فرستاد و فرمود:
«من شرط كرده بودم تا كساني را كه فرود آمدن اين خوان را دروغ مي‌پندارند شكنجه‌اي سخت دهم چنان كه هيچيك از جهانيان را بدان سختي شكنجه نداده باشم.» اين بود كه سيصد و سي و سه تن از ايشان را مسخ كرد و به صورت خوك در آورد.
مردم كه چنين ديدند هراسان و بيتاب پيش عيسي رفتند و به گريه افتادند و عيسي نيز خود به حال مرداني كه مسخ شده بودند گريست.
خوكان- يعني مسخ‌شدگان- كه گريه عيسي را ديدند به گريه افتادند و پيرامون او گشتند.
عيسي هر يك را به نامي كه داشت فرا مي‌خواند. آنان مي‌شنيدند و سر مي‌جنباندند و نمي‌توانستند سخن بگويند. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌4 29 سخن درباره فرود آمدن مائده ..... ص : 25
روز بدين گونه ماندند و بعد نابود شدند.
ص: 30

سخن درباره رفتن مسيح بر آسمان و فرود آمدن او بر زمين و بازگشت او بر آسمان‌

گفته شده است:
گروهي از يهوديان به عيسي رسيدند و همينكه او را ديدند، گفتند:
«جادوگري كه پسر زن جادوگري است، و بد كاري كه پسر زن بد كاري است، فراز آمد!» بدين گونه او و مادرش را بدنام كردند.
عيسي سخنشان را شنيد و در حقشان نفرين كرد. خداوند نيز آنان را مسخ فرمود و به گونه خوك در آورد.
سر دسته بني اسرائيل كه چنين ديد ترسيد و هراسان شد و يهوديان را با يك ديگر در كشتن عيسي همداستان ساخت.
يهوديان پيرامون عيسي گرد آمدند و از او باز خواست كردند.
ص: 31
عيسي گفت:
«اي گروه يهوديان، خداوند از شما روي گردان و بيزار است.» يهوديان از اين سخن او به خشم آمدند و بر او تاختند تا او را بكشند.
در اين هنگام خداوند جبرائيل را به ياري عيسي فرستاد كه او را از در كوچكي كه ميان در بزرگي بود به درون خانه‌اي رهبري كرد.
در سقف آن خانه روزنه‌اي بود و جبرائيل عيسي را از آن روزنه بر آسمان برد.
همينكه عيسي در آن خانه رفت، رئيس يهوديان به يكي از ياران خويش كه قطيبانوس نام داشت دستور داد كه به درون خانه رود و عيسي را بكشد.
او به درون رفت و هيچ كس را نديد ولي خداوند او را به گونه مسيح در آورد و همانند او ساخت از اين رو، همينكه از خانه بيرون آمد گمان بردند كه او عيسي است. و او را كشتند و بردار كردند.
و نيز گفته شده است:
عيسي به ياران خويش فرمود:
«كداميك از شما دوست دارد كه همانند من گردد و به جاي من كشته شود؟» يكي از ايشان گفت:
«اي روح اللّه، من!» و او همانندي عيسي را يافت و به گونه او در آمد و كشته شد بر سر دار رفت.
همچنين گفته شده است:
كسي كه همانند عيسي گرديد و به دار آويخته شد، مردي
ص: 32
اسرائيلي بود كه يوشع نام داشت.
و نيز گفته شده است:
همينكه خداوند مسيح را آگاه ساخت كه از جهان خواهد رفت، مسيح از مرگ هراسان و بيتاب شد و براي حواريان طعامي آماده كرد و به ايشان گفت:
«امشب پيش من بيائيد چون با شما كاري دارم.» وقتي همه گرد آمدند به ايشان شام داد و بر خاست و از ايشان پذيرائي كرد.
همينكه مهماني و پذيرائي به پايان رسيد به شستن دست‌هاي ايشان پرداخت. به دست خود دستشان را مي‌شست و با جامه خود دستشان را پاك مي‌كرد.
اين كار عيسي را نپسنديدند و نمي‌خواستند بدان تن در دهند ولي عيسي گفت:
«امشب هر كس از كاري كه من مي‌كنم سرباز زند، از من نيست.» حواريان ناچار سر فرود آوردند تا او آن كار را به پايان رساند.
بعد گفت:
«اما من از آن رو، از شما مهماني و پذيرائي كردم و دستهاي شما را به دست خود شستم تا براي شما در فروتني و خدمتگزاري سر مشق باشم كه هيچيك از شما بر ديگري نبالد و بزرگي نفروشد. اما نيازي كه به شما دارم اين است كه مي‌خواهم از شما در خواست كنم تا دست دعا به درگاه پروردگار برداريد و امشب در دعا بكوشيد و از خدا بخواهيد كه مرگ مرا عقب بيندازد.» حواريان هنگامي كه خواستند خود را به دعا سرگرم سازند،
ص: 33
چنان خوابشان گرفت كه نتوانستند دعا كنند، و به خواب رفتند.
عيسي به بيدار كردن ايشان پرداخت در حالي كه مي‌گفت:
«پناه بر خدا! حتي يك شب نتوانستيد به خاطر من پايداري كنيد!» گفتند:
«به خدا سوگند كه نمي‌دانيم ما را چه مي‌شود. ما براي هم قصه مي‌گفتيم. تاكنون داستان‌هاي بسيار گفته‌ايم و امشب نمي‌توانيم از افسانه گوئي دست برداريم چنان كه هر وقت مي‌خواهيم دعا كنيم، افسانه گوئي در ميان ما و دعا گوئي حائل مي‌شود.» عيسي كه اين شنيد، گفت:
«بي‌گمان شبان رفتني است و رمه نيز پراكنده خواهد شد.» آنگاه به مرگ خود انديشيد، سپس رو به حواريان كرد و گفت:
«پيش از آن كه خروس سه بار بخواند يكي از شما آشنائي با مرا انكار خواهد كرد و يكي ديگر از شما مرا به درهم‌هاي اندكي خواهد فروخت و بهاي مرا خواهد خورد.» حواريان بيرون رفتند و پراكنده شدند.
يهودياني كه در جست و جوي عيسي بودند، شمعون را كه يكي از حواريان بود، گرفتند و گفتند: «اين مرد، دوست عيسي است.» علما درباره مرگ عيسي پيش از رفتن او بر آسمان، از اختلاف دارند.
برخي گفته‌اند:
«عيسي بر آسمان رفت و نمرد.» به گفته برخي: خداوند سه ساعت، و به گفته برخي ديگر:
ص: 34
هفت ساعت او را از جهان برد. بعد او را زنده كرد و بر آسمان برد.
و همينكه بر آسمان رفت خداوند بدو فرمود: «پائين رو!» باري، هنگامي كه يهوديان از شمعون سراغ مسيح را گرفتند، انكار كرد و گفت: «من دوست او نيستم.» سر انجام او را رها كردند. ولي باز او را گرفتند و سه بار اين كار تكرار شد تا شمعون فريادهاي خروس را شنيد و به گريه افتاد و از اين بابت اندوهگين شد.
در اين هنگام حواري ديگري به يهوديان رسيد و در برابر سي درهم كه گرفت، ايشان را به خانه‌اي كه مسيح در آن بود رهبري كرد.
ولي همينكه يهوديان به درون خانه رفتند، خداوند مسيح را به آسمان برد و همامندي چهره او را به چهره كسي افكند كه دشمنانش را بدان خانه رهبري كرده بود.
از اين رو، يهوديان، وي را، به جاي عيسي، گرفتند و به بند كشيدند و دست و پايش را بستند در حالي كه بدو مي‌گفتند:
«تو مردگان را زنده مي‌كردي و چنين و چنان مي‌كردي، پس چرا اكنون نمي‌تواني خود را نجات دهي؟» او مي‌گفت:
«من عيسي نيستم. من كسي هستم كه شما را به سوي عيسي رهبري كرد.» ولي به گفته او گوش ندادند و او را به تيري رساندند و بر آن تير به دار زدند.
و نيز گفته شده است:
هنگامي كه آن حواري، يهوديان را به سراي عيسي رهبري كرد تا وي را به دار زنند، زمين را تاريكي فرا گرفت و خداوند
ص: 35
فرشتگاني را فرستاد كه در ميان مسيح و يهوديان حائل شدند. آنگاه كسي را كه راهنماي يهوديان به سوي مسيح شده بود، به گونه مسيح در آورد و همانند او ساخت.
يهوديان نيز او را به جاي عيسي گرفتند و بردار كردند.
هر چه گفت: «من عيسي نيستم و كسي هستم كه شما را به خانه عيسي برد.»، به حرفش التفاتي نكردند و او را كشتند و به دار آويختند.
همچنان كه پيش از اين گذشت، خداوند مسيح را به گفته برخي: سه ساعت و به گفته برخي ديگر: هفت ساعت از اين جهان برد. بعد، او را زنده كرد و بر آسمان برد.
سپس بدو فرمود:
از آسمان پائين برو و مادرت، مريم، را ببين. زيرا او در سوگ مرگ تو، چنان گريسته كه هيچ كس مانند او نگريسته و چنان اندوهگين شده كه هيچ كس مانند او اندوهگين نشده است.
عيسي پس از هفت روز به نزد مريم فرود آمد و هنگام فرود آمدن او كوه از شدت روشنائي مانند آتش درخشش و فروزندگي يافت.
مريم در پاي دار، براي كسي كه به دار آويخته شده بود، گريه مي‌كرد و در كنار وي نيز زن ديگري ديده مي‌شد كه عيسي وي را از ديوانگي بهبود بخشيده بود.
عيسي از آن دو زن پرسيد:
«شما براي چه در اين جا گريه مي‌كنيد؟» گفتند:
ص: 36
«براي مرگ تو!» گفت:
«مرا خداوند بر آسمان برده و به من جز سود و نيكي نرسيده و اين هم كسي است كه به گونه من در آمده و همانند من شده و يهوديان او را به جاي من گرفته‌اند.» مريم به دستور عيسي حواريان را به نزد او گرد آورد.
عيسي آنان را در روي زمين براي پيامبري پراكنده ساخت و دستور داد تا از سوي او، فرموده‌هاي خداوند را به مردم برسانند.
آنگاه خداوند عيسي را بر آسمان برد و بر او جامه‌اي از پر پوشاند و پيكرش را نوراني ساخت و لذت خوردن و آشاميدن از او بريد.
او كه پر و بال يافته بود، با فرشتگان به پرواز در آمد و همدم آنان شد.
بدين گونه، آدميزادي فرشته‌وش گرديد كه هم آسماني بود و هم زميني.
بنا بر اين، حواريان به هر سو كه عيسي فرموده بود پراكنده شدند.
در شبي هم كه خداوند، عيسي را از آسمان به زمين فرستاد، مسيحيان دود مي‌كنند و گياهان خوشبوي مي‌سوزانند.
پس از عيسي، يهوديان بر بقيه حواريان سخت گرفتند.
آنان را مي‌آزردند و مي‌زدند.
پادشاه روم كه هيرودس نام داشت و بت مي‌پرستيد و يهوديان در زير دستش بودند، همينكه خبر دشمني با حواريان را شنيد، سبب پرسيد.
ص: 37
به او گفتند:
«در ميان فرزندان اسرائيل مردي بود كه معجزاتي نشان مي‌داد مانند زنده كردن مردگان و آفريدن پرنده‌اي از گل و خبر دادن از غيب. اين مرد به يهوديان مي‌گفت كه پيغمبر خداست. ولي يهوديان با او به دشمني برخاستند و او را كشتند.» پادشاه گفت:
«واي بر شما! چه چيز شما را باز داشت از آن كه ظهور چنين مردي را از من پنهان كنيد؟ اگر من پيش از اين از آنچه روي داده خبر دار مي‌شدم نمي‌گذاشتم كه ميان او و آنان جدائي بيفتد.» آنگاه كساني را به نجات حواريان فرستاد و ايشان را از چنگ يهوديان رهائي بخشيد.
سپس از حواريان درباره دين عيسي پرسش كرد. آنان نيز او را از حقيقت اين كيش آگاه ساختند.
هيرودس پيرو آئين ايشان شد و مردي را كه بردار بود و گمان مي‌بردند عيسي است از دار فرود آورد و به خاك سپرد.
آن چوب را هم كه او بدان آويخته شده بود بر گرفت و (به عنوان: صليب مقدس) نگهداري كرد و گرامي داشت.
آنگاه با فرزندان اسرائيل كه در آزار عيسي و حواريان كوشيده بودند، به دشمني پرداخت و گروه بسياري از ايشان را كشت.
رواج مسيحيت در روم از آن تاريخ پايه گرفته است.
و نيز گفته شده است:
ص: 38
اين شاه هيردوس، از سوي يك پادشاه بزرگ‌تر رومي كه ملقب به قيصر بود و طيباريوس (تيبريوس) نام داشت نيابت مي‌كرد.
او، يعني هيردوس نيز پادشاه خوانده مي‌شد.
مدت پادشاهي طيباريوس بيست و سه سال به درازا كشيد.
مسيح تا هنگامي كه بر آسمان رفت، هيجده سال و چند روز از عمر خود را در روزگار پادشاهي او گذراند.
ص: 39

سخن درباره پادشاهان روم پس از بر آسمان شدن مسيح (ع) تا روزگار پيامبر ما محمد (ص)

اشاره

مورخان بر آنند كه فرمانروائي سراسر شام پس از طيباريوس به فرزندش جايوس رسيد.
جايوس چهار سال پادشاهي كرد.
پس از جايوس، پسر ديگر طيباريوس كه قلوديوس نام داشت، بر تخت نشست و چهارده سال پادشاهي كرد.
پس از او نيرون (نرون) به سلطنت رسيد و بطروس و بولس را كشت و واژگون به دار آويخت.
مدت فرمانروائي نرون نيز چهارده سال بود.
بعد از او بوطلايوس چهار ماه فرمانروائي كرد.
پس از او اسفسيانوس به پادشاهي نشست.
اين همان كسي است كه پسر خويش، طيطوس، را به بيت المقدس فرستاد و او به خاطر بدرفتاري فرزندان اسرائيل با
ص: 40
مسيح، بر آنان خشم گرفت و گروهي از ايشان را كشت و بيت المقدس را نيز ويران كرد.
پس از اسفسيانوس، پسرش، طيطوس به سلطنت رسيد.
بعد از او برادرش، دومطيانوس، شانزده سال پادشاهي كرد.
آنگاه نارواس به فرمانروائي نشست و پادشاهي وي شش سال دوام يافت.
پس از او، طرايانوس نوزده سال سلطنت كرد.
بعد از او، هدريانوس بيست و يك سال فرمان راند.
سپس انطونينوس بن بطيانوس بيست و دو سال پادشاهي كرد بعد مرقوس و فرزندانش نوزده سال سلطنت كردند.
آنگاه قومودوس سيزده سال فرمان راند.
اسامي كسان ديگري كه به ترتيب پس از او در روم فرمانروائي كردند با مدت فرمانروائي آنان به قرار ذيل است:
قرطيناجوس: شش ماه سيواروش: چهار ده سال.
انطينانوس: هفت سال مرقيانوس: شش سال انطينانوس، كه در روزگار فرمانروائي او جالينوس پزشك در گذشت، چهارده سال الخسندروس: سيزده سال مكسيمانوس: سه سال جورديانوس: شش سال فيلفوس: هفت سال
ص: 41
داقيوس: شش سال قالوس: شش سال و الرييانوس و قالينوس: پانزده سال قلوديوس: يك سال قيريطاليوس: دو ماه اورليانوس: پنج سال طيقطوس: شش ماه فولورنوس: بيست و پنج روز فروبوس: شش سال دقلطيانوس: شش سال مخسيميانوس: بيست سال قسطنطين: سي سال يليانوس: دو سال يويانوس: يك سال و النطيانوس و غرطيانوس: ده سال خرطيانوس و والنطيانوس كوچك: يك سال تيداسيس بزرگ: هفده سال ارقاديوس و انوريوس: بيست سال تياداسيس كوچك و والنطيانوس: شانزده سال مرقيانوس: هفت سال لاو: شانزده سال زانون: هيجده سال انسطاس: بيست و هفت سال يوسطنيانوس: نوزده سال يوسطنيانوس كبير: بيست سال
ص: 42
يوسطينس: دوازده سال طيباريوس: شش سال مريقيش و پسرش، تاداسيس: بيست سال فوقا، كه كشته شد: هفت سال و شش ماه هرقل، كه پيامبر صلّي اللّه عليه و سلم بدو نامه نگاشت.
سه سال از هنگامي كه بيت المقدس- پس از ويران شدن آن به دست بخت نصر- مجددا آباد شد تا هجرت حضرت رسول اكرم (ص)، بگفته مورخان، هزار و اندي سال، و از فرمانروائي اسكندر تا هجرت، نهصد و بيست و اندي سال، گذشت.
فاصله از زمان ظهور اسكندر تا هنگام ولادت حضرت عيسي عليه السّلام سيصد و سه سال، و از هنگام ولادت عيسي او تا بر آسمان رفتن او سي و دو سال و از هنگام بر آسمان شدن او تا هجرت حضرت رسول (ص) پانصد و هشتاد و پنج سال و چند ماه است.
اين بود آنچه ابو جعفر طبري از شمار پادشاهان روم ياد كرده است. او از بعضي حوادث كه در روزگارشان روي داده، سخني نگفته است.
تاريخنويسان ديگر اين رويدادها را نگاشته و در بسياري از آنها با طبري اختلاف و در بقيه با او موافقت دارند، اگر چه باز در اسامي با او هماهنگ نيستند. و به نام‌هاي اين فرمانروايان، برخي از پيشامدهاي روزگارشان را نيز افزوده‌اند، كه من- اگر خدا بخواهد- آنها را به اختصار ذكر مي‌كنم.
ص: 43

سخن درباره فرمانروايان روم كه سه طبقه هستند

طبقه اول، صابيان‌

گروهي از مورخان نوشته‌اند:
رومياني كه بر يونان چيره شدند، فرزندان صوفير بودند.
و اين صوفير، بنا به ادعاي اسرائيليان، همان اصفر بن نفر بن عيص بن اسحاق بن ابراهيم است.
اين گروه، پيش از پيروزي بر يونانيان، در روم فرود آمده و همچنين، پيش از پذيرفتن آئين مسيح، به كيش صابيان گرويده بودند.
همانند صابيان نيز بت‌هائي داشتند كه مي‌پرستيدند.
نخستين پادشاهشان غاليوس بود كه فرمانروائي وي هيجده سال به درازا كشيد.
و گفته شده است:
پيش از او، روملس و ارمانوس در آن جا به فرمانروائي
ص: 44
رسيده و روم را بنا كرده بودند. روم به آنان نسبت داده مي‌شود و نام روم نيز از نام اين دو تن گرفته شده است. [ (1)] ولي غاليوس، تنها به خاطر شهرتش، در تاريخ نخستين پادشاه روم به شمار آمده است.
پس از او يوليوس بر تخت نشست و چهار سال و چهار ماه پادشاهي كرد.
______________________________
[ (1)] بنا بر افسانه مشهور، نام آن دو تن، رمولوس و رموس است.
رم از نام رمولوس گرفته شده كه سازنده و مؤسس اساطيري و نخستين پادشاه افسانه‌اي رم است.
رمولوس پسر سيلوياست. سيلويا، مادر رمولوس، دختر كاهنه معبد وستا به شمار مي‌رفت.
وستا الهه آتش و نگهبان كانون خانواده بود.
در معبد و ستا آتش مقدسي كه به وسيله اشعه خورشيد روشن شده بود، شب و روز مشتعل نگهداشته مي‌شد. و آن دختران باكره‌اي كه «وستال» خوانده مي‌شدند، محافظت مي‌كردند تا آتش خاموش نشود. زيرا خاموش شدن آتش به فال شوم گرفته مي‌شد و نشانه مصيبتي براي اهالي شهر بود.
وستال‌ها، يا دختران كاهنه معبد وستا، در جامعه داراي احترام زياد بودند. اما در مقابل مزايائي كه به دست مي‌آوردند و تجليلي كه از ايشان مي‌شد، مسئوليت حساسي نيز داشتند. اگر از وظائف خود غفلت مي‌كردند و آتش معبد خاموش مي‌شد آنان را سخت تنبيه مي‌كردند.
تا سي سالگي نيز حق ازدواج نداشتند و اگر از جاده عفت قدم بيرون مي‌نهادند، آنان را زنده به گور مي‌نمودند.
اما پس از سي سالگي از كار بركنار مي‌شد و ديگر آزاد بودند و بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 45
بعد، او غسطس (اوگوستس) به فرمانروائي رسيد كه به معني «صباء» است يعني: نوجواني و ميل به جواني و نوباوگي كردن.
او نخستين كسي است كه قيصر خوانده شد و اين لقب را از آن جهة بدو دادند كه شكم مادرش را پاره كردند و او را از رحم وي در آوردند، زيرا مادرش هنگامي كه او را آبستن بود،
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
ازدواجشان مانعي نداشت.
چنين شغل شريفي به هر دختري نمي‌رسيد مگر به دختران اعيان و اشراف، و سيلويا هم دختر نوميتور پادشاه البا بود.
اين دختر، كه نمي‌توانست شوهر كند، به وسيله مارس خداي جنگ آبستن شد و دو پسر همزاد به دنيا آورد كه يكي را رموس و ديگري را رمولوس نام نهاد.
آموليوس، كه تاج و تخت نوميتور را غصب كرده بود، دستور داد تا اين دو پسر را كه نوه‌هاي نوميتور محسوب مي‌شدند و احتمال داشت كه بعدها مدعي سلطنت كردند، در سبدي بگذارند و به رودخانه تيبر اندازند.
اين سبد، كه حامل رموس و رمولوس بود، بر روي آب شناور شد تا به كرانه‌اي رسيد كه در پاي تپه پالاتين، يكي از هفت تپه رم، قرار داشت.
درين جا گرگ ماده‌اي كه از تپه به طرف رودخانه سرازير شده بود تا آب بياشامد، صداي شيون دو كودك را شنيد و سبد را از آب بيرون كشيد و دو كودك را به غار خود برد و شير داد.
چندي بعد بر حسب تصادف فائوستولوس، چوپان شاه، گذارش به دم غار افتاد و از آن دو بچه خوشش آمد و آنها را به خانه برد و تعليم داد.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 46
پيش از زادن وي در گذشت. [ (1)] پس از آن، «قيصر» لقب همه پادشاهان روم گرديد.
او غسطس مدت پنجاه و شش سال و پنج ماه پادشاهي كرد و بيشتر مورخان، تاريخ روم را با نام او آغاز مي‌كنند زيرا او نخستين پادشاهي است كه از روم بيرون رفت و لشكرياني را از راه
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
وقتي به سن رشد رسيدند، رمولوس كه از سر گذشت جدش، نوميتور، آگاه شده و دانسته بود كه آموليوس تاج و تخت او را غصب كرده، براي بدست آوردن سلطنت قيام كرد و آموليوس را از ميان برداشت.
سپس دو برادر بر آن شدند كه شهر تازه‌اي بسازند.
رمولوس مي‌خواست اين شهر را بر روي تپه پالاتين بنا كند. ولي رموس تپه آونتين يا تپه ديگري را كه سه چهار ميل پائين رودخانه تيبر بود، مناسب‌تر مي‌دانست.
اختلافي كه ميان آن دو رخ داد، سرانجام باعث شد كه رمولوس رموس را كشت. بعد براي تعيين حدود شهر يك گاو نر و يك گوساله ماده را به گاوآهن بست و آن را دور تا دور تپه پالاتين به گردش در آورد و بدين وسيله شيار عميقي در اطراف تپه به وجود آورد و در اين شيار ديوار رم را پايه ريزي كرد و به سال 751 يا 752 پيش از ميلاد شهر را ساخت و آن را به نام خود «رم» ناميد و نخستين پادشاه آن شهر شد.
[ (1)] قيصر، بر وزن حيدر، فرزندي باشد كه مادرش پيش از آن كه او را بزايد، بميرد و شكم مادر را بشكافند و آن فرزند را بيرون آورند. و چون اول پادشاهان قياصره كه اغسطوس نام داشت، اينچنين به وجود آمد، بنا بر اين بدين اسم موسوم گشت. (برهان قاطع)
ص: 47
دريا و خشكي براي كشورگشائي گسيل داشت و با يونانيان جنگ كرد و بر كشورشان چيره شد و قلوبطره (كلئوپاتر) آخرين پادشاهشان را كشت.
همچنين بر اسكندريه دست يافت و هر چه را كه در آن شهر بود به روم منتقل ساخت.
شام را نيز گرفت و پادشاه يونانيان را از ميان برداشت و هيرودس بن انطيقوس را به نمايندگي از سوي خود در بيت المقدس گماشت.
در چهل و دومين سال فرمانروائي او بود كه حضرت مسيح عليه السّلام به جهان آمد.
اوغسطس، همچنين، كسي است كه قيصاريه را ساخته است.
پس از او طيباريوس (تيبريوس) بيست و سه سال پادشاهي كرد.
او كسي است كه شهر طبريه را ساخت و آن را به قلمرو خود افزود و عرب نام اين شهر را معرب ساخت. [ (1)] حضرت مسيح عليه السلام در روزگار فرمانروائي او بر آسمان رفت و او پس از بر آسمان شدن مسيح تا سه سال ديگر پادشاهي كرد.
بعد از او پسرش، غايوس، (كاليگولا) چهار سال سلطنت كرد و او كسي بود كه اصطفنوس (استفانوس) رييس متوليان
______________________________
[ (1)]- تيبريوس شهري ساخت و آن را به نام خود، تيبرياس ناميد.
بعد تازيان همچنان كه تيبريوس را طيباريوس خواندند، تيبرياس را نيز معرب كردند و طبريه ناميدند.
ص: 48
كليسا، و يعقوب برادر يوحنا بن زبدي را كه دو تن از حواريان بودند، كشت. و خون گروهي از مسيحيان را ريخت.
از پادشاهاني كه بت‌پرستي مي‌كردند، او نخستين كسي بود كه مسيحيان را كشت.
پس از او قلوديوس (كلاوديوس) بن طيباريوس چهارده سال پادشاهي كرد.
در دوره فرمانروائي او شمعون الصفا به زندان افتاد.
بعد، از زندان رهائي يافت و به انطاكيه رفت و در آنجا مردم را به مسيحيت فرا خواند.
سپس به روم رفت و در آن جا نيز مردم را به پذيرفتن آئين مسيح فرا خواند تا همسر پادشاه دعوت او را پذيرفت و به بيت المقدس رفت و چوبه داري را كه در دست يهوديان بود و مسيحيان مي‌پنداشتند عيسي بر آن مصلوب شده، بيرون آورد و بر گرفت و به مسيحيان برگرداند.
بعد از قلوديوس، نيرون (نرون) سيزده سال و سه ماه فرمانروائي كرد.
در پايان فرمانروائي خود، بطرس و بولس را در شهر روم كشت و آن دو را واژگون به دار آويخت.
در روزگار او يهوديان بر يعقوب بن يوسف، كه نخستين اسقف در بيت المقدس بود، دست يافتند و او را كشتند و چوبه دار حضرت عيسي را گرفتند و در خاك دفن كردند.
در روزگار او، همچنين، مارينوس حكيم مي‌زيست كه صاحب كتاب جغرافيا در صورة الارض بود.
پس از او، غلباس (گالبا) هفت ماه، بعد، اوثون (اوتو) سه ماه، سپس بيطاليس (و يتليوس) يازده ماه سلطنت كرد.
ص: 49
آنگاه اسباسيانوس (و وسپاسيانوس) بر تخت نشست و هفت سال و هفت ماه پادشاهي او به درازا كشيد.
در دوره اين قيصر مردم بيت المقدس با او به مخالفت برخاستند. او نيز بيت المقدس را محاصره كرد و آن جا را با پافشاري و جبر گرفت و بسياري از يهوديان و مسيحيان شهر را كشت و تا پايان سلطنت خود همه مردم بيت المقدس را در زير فشار و آزار قرار داد.
پس از او پسرش، طيطوس (تيتوس)، دو سال و سه ماه پادشاهي كرد.
در روزگار او مرقيون (مارسيون) رساله خود را درباره دوگانگي يا (دو اليزم) انتشار داد بر اين پايه كه در جهان دو نيروست يكي نيروي خير و ديگر نيروي شر، و آدمي سومين است يعني تركيبي از آن دو است.
فرقه مرقونيه به او نسبت داده مي‌شود. او از مردم حران بود. [ (1)] بعد از طيطوس، ذومطيانش (دو ميتيانوس) بن اسباسيانوس پانزده سال و ده ماه سلطنت كرد.
در نهمين سال فرمانروائي خويش، يوحناي حواري- نويسنده انجيل- را به جزيره‌اي در درياي مديترانه تبعيد كرد. سپس او را برگرداند.
______________________________
[ (1)] مرقيون در سينوپ از شهرهاي پونت به جهان آمد. او در مصر و شام و فارس تعاليمي را نشر داد كه از مذهب ماني ريشه مي‌گرفت. مي‌گفت:
انسان از آفرينش دو خداوند است. خداي نيكي و پاكي و خداي زشتي و پليدي (اعلام المنجد)
ص: 50
بعد از او، نرواس (نروا) يك سال و پنج ماه فرمان راند.
آنگاه طرايانوس (ترايانوس) بر تخت نشست و پادشاهي او نوزده سال طول كشيد.
در ششمين سال سلطنت او يوحنا نويسنده انجيل در شهر افسيس در گذشت.
پس از او ايليا اندريانوس (هادريانوس) بيست سال فرمانروائي كرد و گروه بسياري از يهوديان و مسيحيان را كه با وي مخالف بودند كشت.
بيت المقدس را نيز ويران كرد و اين آخرين ويراني آن شهر به شمار مي‌رود.
ولي هشت سال كه از پادشاهي وي گذشت آن شهر را از نو ساخت و آن را به نام خود ايليا ناميد. اين نام بر روي آن پايدار ماند در صورتي كه پيش از آن اين شهر را اورشليم مي‌خواندند.
او سپس گروهي از روميان و يونانيان را در شهر ايليا جاي داد و در آن جا پرستشگاه بزرگي براي زهره ساخت.
اين ساختمان بلند پايه كه بسياري از فراز آن سرنگون شده‌اند، تا امروز كه سال 603 هجري قمري است پايدار مي‌باشد.
من (ابن اثير) آن را ديده‌ام و بناي بسيار استواري است و نميدانم چگونه ساختن چنين بنايي را به داود نسبت مي‌دهند در صورتي كه روزگاري دراز پس از داود ساخته شده است.
با اين وصف، من در بيت المقدس شنيدم كه گروهي مي‌گويند داود آن جا را ساخته و در آن با آسودگي خاطر به پرستش خداي يگانه مي‌پرداخته است.
ساقيدس، فيلسوف خاموش، در عهد اين پادشاه مي‌زيست.
بعد از او، انطنينس بيوس (آنتونينوس پيوس) بيست و دو
ص: 51
سال پادشاهي كرد.
بطلميوس، صاحب مجسطي و جغرافيا و كتابهاي ديگر، در عهد اين پادشاه زندگي مي‌كرد.
گفته شده است:
اين بطلميوس، از فرزندان قلوديوس بود. از اين رو، او را به قلوديوس نسبت مي‌دهند و بطلميوس قلودي مي‌خوانند.
قلوديوس ششمين نفر از فرمانروايان روم بود.
دليل زندگي بطلميوس در زمان انتونينوس پيوس و اين كه از تخمه شاهان نبوده آن است كه در كتاب مجسطي نوشته است كه خورشيد را در اسكندريه به سال 880 پس از در گذشت بخت نصر رصد كرده است.
از روزگار پادشاهي بخت نصر تا كشته شدن دارا چهار صد و بيست و نه سال و سيصد و شانزده روز، از كشته شدن دارا تا زوال سلطنت كائوپاترا، آخرين پادشاه يونان به دست اوگوستس دويست و هشتاد و شش سال و از زمان پيروزي اوگوستس تا روزگار فرمانروائي انتونينوس يكصد و شصت و هفت سال گذشته است.
بنا بر اين از عهد سلطنت بخت نصر تا ادريانوس تقريبا هشتصد و هشتاد و سه سال سپري شده و اين با آنچه بطلميوس حكايت كرده موافقت دارد.
مؤلف گويد:
گروهي برآنند كه پسر كلئوپاترا آخرين پادشاه يونانيان بوده- نه خود كلئوپاترا- ولي برخي از دانشمندان تاريخ ذكر آن پادشاه را درست ندانسته و فرمانروايان يونان و مدت فرمانروائي
ص: 52
ايشان را همچنان ذكر كرده‌اند كه پيش از اين گفته شد. [ (1)] اما ابو جعفر طبري مدت پادشاهي ايشان را دويست و بيست و هفت سال نوشته است. چنان كه ذكرش گذشت.
پس از آنتونينوس پيوس، مرقس به تخت نشست كه اورليوس ناميده مي‌شد. (ماركوس آورليوس) او نوزده سال پادشاهي كرد.
در روزگار سلطنت او ابن ديصان، كه از معتقدان به ثنويت بود، رساله خود را انتشار داد.
او اسقفي بود در شهر رها. و او را از آن رو ابن ديصان خوانده‌اند كه منسوب به رودي است نزديك دروازه رها به نام ديصان [ (2)] و او يك بچه سر راهي بود كه بر كنار اين رود يافته شد.
______________________________
[ (1)]- رجوع فرمائيد به فصل «سخن درباره بازماندگان اسكندر كه پس از وي به فرمانروائي رسيدند.»
[ (2)] ابن ديصان: پدر او نهامه و مادرش نهشيران است (154- 222 ميلادي) ديصان رودي است كه بر رها (اورفه) گذرد. و نام ابن ديصان مأخوذ از اسم آن رود باشد.
پدر او از هياطله و در دربار معنو پرورش يافته و با پسر او ابكر در يك جا درس خوانده، دانش نجوم فرا گرفت و سپس به دست هيستاسپ اسقف، كيش ترسائي پذيرفت و او پيشواي فرقه مبتدعه‌اي است از فرق نصاري كه به ثنويه تمايل داشته‌اند و به علت انتصاب بدو ديصانيه ناميده شده‌اند.
طريقه ابن ديصان با طريقت والانتين و مرقيون، هر چند ظاهرا بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 53
ابن ديصان بر كرانه رود ديصان كليسائي نيز ساخت.
بعد از ماركوس، قومودوس (كومودوس) دوازده سال پادشاهي كرد.
در روزگار او جالينوس مي‌زيست كه بطلميوس قلودي را درك كرده بود.
در عهد او دين مسيحيت رونق يافته بود و جالينوس مسيح و مسيحيان را در كتاب خود به نام «جوامع كتاب افلاطون در سياست» ذكر كرده است.
پس از كومودوس، برطينقش (پرتيناكس) تنها سه ماه، و بعد از او يوليانوس (ديديوس يوليانوس) تنها دو ماه پادشاهي كرد.
سپس سيوارس (سوروس) به روي كار آمد كه فرمانروائي وي هفده سال به درازا كشيد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
مخالف است لكن در معني هر سه شعبات يك اصلند و نيز مي‌توان گفت ماني در عقائد خويش بر اثر او رفته و از وي اخذ و اقتباس كرده است.
چنان كه شهرستاني گويد: اين فرقه معتقد به دو اصل نور و ظلمت باشند نور را فاعل خبر به اختيار و قصد، و ظلمت را فاعل شر به اضطرار و جبر دانند. و جمله نيكي و سود و طيب و زيبائي را به نور نسبت كنند و زيان و گندگي و زشتي را به ظلمت منسوب دارند و گويند: نور، زنده، دانا، حساس و دراك است و جنبش و حيات از اوست. و ظلمت. مرده، نادان، ناتوان، جماد، موات و بي‌جنبش و بي‌تميز است. باز گويند كه شر از ظلمت صادر شود و خير از نور ...
(خلاصه از لغتنامه دهخدا)
ص: 54
در سراسر دوره امپراتوري او كشتن و پراكندن يهوديان و مسيحيان دوام داشت.
او در اسكندريه پرستشگاه بزرگي ساخت و آن را پرستشگاه خدايان ناميد.
آنگاه به ترتيب، انطونيوس شش سال، مقرونيوس (ماكرينوس) يك سال و دو ماه، انطونيوس دوم چهار سال، الاكصندروس (آلكساندر سوروس)- كه ملقب به مامياس است- سيزده سال، مقسميانوس (ماكسيمينوس) سه سال، مقسموس سه ماه، غرديانوس (گورديانوس) شش سال سلطنت كردند.
بعد فيلبوس (فيليپ عرب) بر تخت نشست و فرمانروائي او شش سال به درازا كشيد.
او كيش صابئين را كنار گذاشت و به آئين مسيح گرويد.
بسياري از مردم كشورش، او را پيروي كردند و گروهي نيز، به خاطر اين كار، مخالف او شدند.
از كساني كه با او به مخالفت برخاستند، سرداري بود كه داقيوس (دكيوس) خوانده مي‌شد.
او فيليپ را كشت و بر كشور دست يافت و پس از او به فرمانروائي نشست و دو سال پادشاهي كرد.
او مسيحيان را تحت تعقيب قرار داد. در نتيجه، اصحاب كهف از دست او گريختند و به غاري پناه بردند كه در كوهي واقع در مشرق افسيس قرار داشت. اين شهر ويران شده بود.
ماندن اصحاب كهف در آن غار يكصد و پنجاه سال به طول انجاميد.
اين درست نيست. زيرا از هنگام بر آسمان رفتن حضرت مسيح عليه السّلام تا اين زمان نزديك به دويست و پانزده سال مي‌شود
ص: 55
و اصحاب كهف چنان كه قرآن مجيد فرموده است، در آن غار سيصد و نه سال درنگ كردند:
وَ لَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُوا تِسْعاً [ (1)] (اصحاب كهف در غار خود، سيصد سال درنگ كردند و نه سال نيز بر آن افزودند).
بنا بر اين- مجموع دو رقم دويست و پانزده و سيصد و نه- پانصد و بيست و چهار سال مي‌شود و از اين قرار ظهور اصحاب كهف نزديك به شصت سال پيش از اسلام صورت مي‌پذيرد. در صورتي كه ما گفتيم از زمان ظهورشان تا هجرت حضرت رسول (ص) افزون بر دويست سال فاصله بوده است.
پس اين مدت رويهمرفته بيش از مدت فترت بين مسيح و پيامبر اكرم عليهما الصلاة و السلام مي‌شود و بنا بر اين لازم مي‌آيد كه اصحاب كهف پيش از حضرت مسيح به غار پناه برده باشند و اين درست نيست.
چيزي كه هست ناقل روايت بالا- چنان كه ديديم- غيبت اصحاب كهف را يكصد و پنجاه سال ذكر كرده و اين هم مخالف قرآن است. اگر نص قرآن در كار نبود هر آينه گفته او درست در مي‌آمد.
بعد از دكيوس، غاليوس (گالوس) دو سال فرمانروايي كرد و يوليانوس نيز در پادشاهي با او شريك بود كه سلطنت وي پانزده سال به درازا كشيد.
______________________________
[ (1)]- سوره كهف- آيه 25
ص: 56
سپس به ترتيب، قلوديوس (كلاوديوس دوم)، آنگاه پسرش اورليانوس شش سال، طافسطوس (تاكيتوس) و برادرش فورس (فلوريانوس) نه ماه، بروبس (پروبوس) نه سال، قاروس (كاروس) دو سال و پنج ماه، و دقلطيانوس هفده سال پادشاهي كردند.
بعد مقسيمانوس (ماكسيميانوس) بر تخت نشست و مقسنطيوس با او در سلطنت شريك شد.
سر انجام پدر بر شام و شهرهاي جزيره و برخي از- قسمت‌هاي روم شرقي دست يافت و پسر روم و آن بخش از زمين‌هاي فرنگ را كه به روم پيوسته بود تصرف كرد.
اين دو تن نه سال فرمان راندند.
همزمان با اين دو، قسطنس، پدر قسطنطين، نيز بر- شهرهاي بيزانس و آنچه پيرامون آنها بود چيره شد. اين نواحي كه در آن زمان ساخته و آباد نبود، بعدها به دست قسطنطين ساخته و به نام او، قسطنطينيه، خوانده شد.
پس از در گذشت قسطنس، پسرش قسطنطين به پادشاهي رسيد كه به خاطر مادر خود، هيلاني، معروف است.
او نخستين امپراتور روم است كه به دين مسيح در آمد.
مورخ گويد:
«امپراطوري روم، از نخستين فرد امپراطوران تا اين جا، همانند ملوك الطوائفي است و تعداد آنان مضبوط نيست و مردم در آنها اختلاف كرده‌اند همچنان كه درباره ملوك الطوائف اختلاف دارند.
و تنها امپراتوراني كه مي‌توان به تاريخ و تعدادشان اعتماد كرد.
ص: 57
از قسطنطين است تا هر قل كه در روزگار وي محمد، صلي اللّه عليه و سلم، به پيامبري برانگيخته شد.» گوينده اين سخن راست گفته است. زيرا درباره امپراطوران پيش از قسطنطين اختلافات و تناقضاتي هست كه يكي از آنها را ما هنگام سخن از داقيوس (دكيوس) و اصحاب كهف ذكر كرديم.
به همين علت، طبري نيز اصحاب كهف را در روزگار هيچيك از اين فرمانروايان نامبرده، ذكر نكرده است.
ما نيز تنها ضمن رويدادهاي روزگار آنان به اصحاب كهف اشاره كرديم.
ص: 58